سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چنگ در پیمانهاى کسانى در آرید که چشم وفا از ایشان دارید . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 85 دی 17 , ساعت 10:44 صبح

 اصل مطلب از اینجاست که در انتهای نوشته، خواهد آمد.
وای خدای من!! به نظر شما چرا امام پنجم این پاسخ را در جواب آن یار خود فرمودند؟

نوشته بودی که نظر شما چیست؟  چرا امام این داستان را تعریف کرده.
استنباطی که ما می کنیم با احتمال است که شاید معنی آن این باشد که:
نمی دونم. اما ...
خدا رو شکر که منم تو عیدیت شریک کردی.
چیزی که می فهمم اینه که:
آدمی طبعی فراخ و گوناگون دارد (مثل همون مثل ها)  تا از همه لحظات تجربه ای نیاندوزد نمی تواند کامل شود و همین را می دانم که باید از فرصت ها برای آمادگی ظهور بر قلب ها و دولت کریمه امام زمان استفاده کرد.
اما می خوام نظر تو رو بدونم. که چی فهمیدی؟

اگرچه در این وبلاگ قصد دارم فقط درباره ی نماز بنویسم ولی به دلیل اینکه از عمق جان به این شعر اعتقاد دارم که: «به منکر علی بگو نماز خود قضا کند ***** نماز بی ولای او عبادتی است بی وضو»؛ لذا تصمیم گرفتم به مناسبت عید غدیر این مطلب را بنویسم:

شب جمعه ی گذشته که شب ولادت امام هادی علیه السلام بود داشتم یه کتاب درباره ی ایشون می خوندم. توی اون کتاب به یه حدیثی برخورد کردم که سالها پیش یکبار شنیده بودم و دیگر از خاطرم رفته بود. خیلی حدیث تامل برانگیزی است. فکر کنم عیدی امام دهم بود به مناسبت این ایام! خواهش می کنم اون رو تا انتها بخونید و بعد یه کم درباره اش فکر کنید. قول می دهم که ضرر نمی کنید:

 

از یکی از یاران امام محمد باقر علیه السلام روایت شده که از ایشان پرسیدم: در چه موقع دولت حقۀ شما ظاهر خواهد شد؟

حضرت فرمود: ای حمران! تو دوستان و برادران و آشنایانی داری که از وضع ایشان می توانی اوضاع زمانۀ خود را دریابی، این زمان، زمانی نیست که امامِ برحق بتواند خروج نماید.

 

بعد حضرت داستانی را برای او نقل کردند که خیلی جالبه. و این سوال رو به ذهن آدم میاره که چرا امام باقر علیه السلام در جواب اون سوال این داستان را می فرمایند؟

 

اما آن داستان:

 

در زمان سابق شخص عالمی بود. او پسری داشت که در علم و دانش پدر خویش رغبتی نداشت و از پدر پرسشهای علمی نمی کرد.
اما وی همسایه ای داشت که می آمد و از او تحصیل علم و کمال می نمود. پس از چندی که اجل آن عالم فرا رسید فرزند خود را خواست و به او گفت:
ای پسرک من! تو از علم من برخوردار نشدی؛ رغبتی به علم و دانش نداشتی؛ چیزی از من پرسش ننمودی.
ولی من همسایه ای داشتم که از من سوالات علمی می کرد و تحصیل کمال می نمود. اگر یکوقتی احتیاجی به علم من پیدا کردی نزد او می روی و از او یاد می گیری. آنگاه آن همسایه را به فرزند خویش نشان داد و معرفی نمود.

بعد از آنکه آن عالم از دنیا رفت پادشاه آن زمان خوابی دید و برای تعبیر خواب خود آن عالم را به حضور طلبید. در جوابش گفتند: وی از این دنیا رخت
بربسته است.

پادشاه جویا شد که آیا از او فرزندی به جای مانده است؟ گفتند: آری. او پسری به یادگار نهاده است. پادشاه آن پسر را احضار نمود. همین که فرستاده پادشاه به دنبال آن پسر آمد او گفت: من نمی دانم پادشاه مرا برای چه می خواهد. من که علم و دانشی ندارم. اگر او از من پرسشی نماید رسوا خواهم شد!

در همین موقع بود که وصیت پدر به یادش آمد. متوجه آن شخص شد که از پدرش علم و دانش آموخته بود و به او گفت: پادشاه مرا خواسته. نمی دانم که منظورش چیست. پدرم به من وصیت کرده که اگر احتیاج به علم و دانشی پیدا نمایم نزد تو بیایم.

آن مرد در جواب گفت: من می دانم که پادشاه تو را برای چه احضار کرده است. اگر من تو را آگاه کنم، آنچه را که پادشاه به تو خواهد بخشید با من قسمت می کنی؟

گفت: آری.

آنگاه مرد او را درباره این قرارداد قسم داد و نوشته ای از او گرفت که به عهد و پیمان خویش وفا نماید.

سپس به وی گفت: پادشاه خوابی دیده است و تو را برای این خواسته که بپرسد: این زمان چه زمانی است؟ تو در جواب او بگو: زمانِ گرگ است.

وقتی آن پسر در مجلس پادشاه داخل شد شاه از او پرسید: من تو را برای چه موضوعی خواسته ام؟ گفت مرا برای خوابی که دیده ای طلبیده ای تا پرسش نمایی که این زمان چه زمانی است.

پادشاه گفتک راست گفتی؛ اکنون بگو بدانم این زمان چه زمانی است؟

گفت: زمان گرگ است.

پادشاه دستور داد تا جایزه ای به او دادند. وی جایزه را دریافت کرد و به سوی خانه به راه افتاد؛ ولی به عهد و شرطی که با آن شخص کرده بود وفا ننمود و سهم او را نداد. با خویشتن گفت: شاید قبل از اینکه این جایزه و مال را تمام کنم بمیرم و به آن شخص احتیاجی پیدا نکنم.

چند وقتی از این جریان گذشت. پادشاه خواب دیگری دید و آن پسر را نیز احضار کرد. وی از اینکه به عهد خویش وفا نکرده بود و سهم آن عالم را نداده بود پشیمان گردید. با خود می گفت: من علم و دانشی ندارم که نزد پادشاه بروم و از طرفی هم چگونه نزد آن عالم بروم و مثل مرتبۀ اول از وی پرسش نمایم در حالیکه من با او مکر و حیله کردم و به عهد و شرط خود وفا نکردم؟!

در هر صورت به حکم ضرورت و ناچاری برای دومین بار نزد آن عالم می روم و پس از اینکه از او عذرخواهی کردم قسم می خورم که این مرتبه به شرط خود وفا خواهم کرد؛ تا شاید بدینوسیله او نیز مرا آگاه کند.

لذا نزد آن عالم آمد و گفت: من آنچه را که نباید بکنم کردم و به عهد تو وفا ننمودم. آن جایزه ای که از پادشاه نصیب من شد از بین رفته و چیزی از آن باقی نمانده. اکنون به تو احتیاجی پیدا کرده ام. تو را به حق خدا سوگند می دهم که مرا محروم نکنی. من قسم یاد می کنم آنچه را در این مرتبه نصیب من گردد با تو قسمت نمایم. اکنون پادشاه مرا احضار کرده و نمی دانم که می خواهد از من چه پرسشی نماید.

آن شخص عالم گفت: پادشاه دوباره خوابی دیده و در نظر دارد که از تو بپرسد: این زمان چه زمانی است. وقتی که این پرسش را کرد بگو: زمان گوسفند است.

آن جوان رفت و ماجرا دوباره تکرار شد و دوباره صله و جایزه ای از پادشاه دریافت کرد.

در راه برگشت آن جوان دچار شک و تردید شد و با خود می گفت: آیا نسبت به آن عهد و پیمانی که با آن عالم کرده ام وفا کنم یا نه؟ پس از تفکر زیاد عاقبت با خود گفت: معلوم نیست که من بعد از این به آن عالم احتیاجی پیدا کنم. لذا این مرتبه نیز به عهد خود وفا ننمود!

مدتی گذشت و پادشاه برای سومین بار او را احضار کرد.

این بار جوان فوق العاده نادم و پشیمان گردید که چرا خدعه و غدر کردم و نسبت به آن عهد و پیمانی که با آن عالم کرده بودم وفا ننمودم؟ اکنون من با چه رویی نزد آن عالم بروم؟! و از طرفی هم خودم علم و دانشی ندارم که نزد پادشاه بروم و جواب پرسش او را بگویم!

بالاخره تصمیم گرفت که نزد آن عالم رود. وقتی به حضور آن عالم رسید او را به خدا سوگند داد و التماس کرد تا این بار هم او را تعلیم دهد. می گفت: من این بار یقیناً به وعدۀ خویش وفا خواهم کرد؛ به طور قطع عهد شکنی نخواهم نمود؛ بر من ترحم کن و مرا بدین حال وامگذار!!

آن مرد عالم پس از آنکه پیمان و نوشته ای از او گرفت گفت: پادشاه تو را به این منظور می خواهد تا دربارۀ خوابی که دیده است از تو سوال نماید که این زمان چه زمانی است. موقعی که از تو پرسید بگو: زمانۀ ترازو است.

وقتی جوان داخل مجلس پادشاه گردید پادشاه از او پرسید: من تو را برای چه احضار نموده ام؟

گفت: مرا بدین جهت خواسته ای تا دربارۀ آن خوابی که دیده ای پرسش نمایی و در نظر داری بپرسی: این زمان چه زمانی است؟

پادشاه گفت: راست گفتی. اکنون بگو ببینم این زمان چه زمانی است؟

گفت: زمان ترازو است.

پادشاه دستور داد تا جایزه ای به وی دادند. او جایزه را نزد آن عالم آورد و در جلو او نهاد. آنگاه گفت: این همۀ آن جایزه ای است که در این مرتبه عاید من شده است. من همۀ آن را نزد تو آورده ام که آن را بین من و خود تقسیم نمایی.

آن شخص عالم گفت: چون زمان اول زمان گرگ بود تو نیز گرگ بودی. بدین لحاظ بود که در اولین بار تصمیم گرفتی به عهد خود وفا نکنی.

زمانۀ دوم زمانۀ گوسفند بود؛ زیرا گوسفند تصمیم می گیرد کاری را انجام دهد ولی انجام نمی دهد. تو نیز تصمیم گرفتی که به وعده ی خود وفا کنی ولی نکردی.

این زمان چون زمانۀ ترازو است و کار ترازو هم وفا نمودن به حق است تو نیز به عهد خود وفا نمودی. اینک مال خویش را بردار که مرا به مال و جایزۀ تو احتیاجی نیست.

 

وای خدای من!! به نظر شما چرا امام پنجم این پاسخ را در جواب آن یار خود فرمودند؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ